انگیزشی و روانشناختی

پاییز و تنهایی(نوشته درباره پاییز)

♥نوشته پاییزی♥

عاشق که نباشی ؛
“پاییز” می‌شود مثل تمام فصل ها …
نه با آمدنش ذوق می کنی، نه از رفتنش دلت می‌گیرد .
عاشق که نباشی؛ حواست به ته مانده ی پس انداز توی جیبت است، یا اضافه ی پولی که از راننده ی تاکسی می گیری… و دغدغه ات این است که امروز چای ات را با قند بنوشی یا بدون قند .
عاشق که نباشی؛ برگ های سبز و نارنجی، برایت شبیه هم‌اند و کافه ها فقط یک مکان معمولی اند برای نشستن و نفس کشیدن … آدم ها بدون تفکیکِ جنسیت، در ذهنت تداعی می شوند، شعر ، فقط ترکیب کلمات است و موسیقی، فقط تلفیقِ نت ها و حنجره …
عاشق که نباشی؛ جهانت هیجان زیادی برای لبخند ندارد، اما خیالت راحت است که کسی را هم برای از دست دادن نداری .
عاشق که نباشی؛ پیر می شوی اما موهایت سیاه می مانَد …


هوای خودت را که داشته باشی ؛
جمعه ؛ بهترین روز هفته است ،
و پاییز ؛ زیباترین فصل سال …
فقط کافیست حال دلت خوب باشد .


حال و هوای پاییزی



تنهایی چیز عجیبی‌ست، گاهی آنقدر در آن غرق میشوی که حضور مداوم و همیشگی کسی برایت قابل تحمل نیست. سر میگذاری بر دامنِ تمام لحظه‌هایش، همراه دلتنگی‌هایت و عزیز ثانیه‌هایی می‌شود که جز او کسی راه به قلب کوچکت ندارد.
تنهایی از آدم شخص دیگری می‌سازد تا آنجا که پس از مدتی ترس از دست دادن و خراب شدن غار امن این دوستی دیرینه تمام وجودت را دربرمی‌گیرد.
صحبت از عادت نیست، حرف از آرامش و امنیتی‌ست که دچارش میشوی و شاید در هیچ کجای دیگر، دست‌هایت به آن نرسد.


دم یا باید عاشق باشد
یا یک رفیق ناب داشته باشد !
پاییز و حال و هوای جانانه اش به کنار
اما صدای خش خشِ برگ ها
زیر پای دونفر که باشد
معجزه می کند !


بیا با هم حرف‌های نارنجی بزنیم.
مثلا رازهایت را بگو. انگار که یک نارنگی را پوست کنده باشند و عطرش هوا را زیبا کرده باشد.
یا مثلا درد دل کن، بغض‌ات را بشکن؛ انگار که یک انار ترک خورده باشد.
اصلا نکند از من دلگیر شده باشی؟
بهانه‌ای اگر هست، نگو! نگهش دار تا آخرین روزهای پاییز. تا هنگام رسیدن خرمالوها. شاید تا آن روز، با هم، به غم امروزمان خندیدیم.
غم‌های من و تو معتبر نیستند. مثل برگ‌های خزان فرو می‌ریزند. آنچه اصیل است، شادی‌های ماست که سبز است. گیرم که این روزها، دانه‌اش مانده باشد در دل خاک. من و تو، جوانه می‌زنیم.
فصل سوم، موسمِ کم شدن‌هاست. از درختان، برگ؛ از آسمان، باران؛ از شبانه روز، آفتاب و از آسمان، پرندگان کوچنده!
تو اما به من اضافه شو!
«پاییز» با همین غافلگیری‌هاست که زیباست.
سرزده، سر برس
دل به دلت خواهم داد.


تا چشم بر هم بزنیم پاییز هم بساطش را جمع می کندُ می رود؛
انگار اصلا با مهر نیامده بود
انگار آبانش با موهای رنگی از ما دل نبرده بود
انگار سرمایش با آتش آذر،بغل کردنی نشده بود!
تا پاییز فکر رفتن به سرش نزده کینه هایمان را به دست بارانش بسپاریم تا از دلمان بشوید،
غم هایمان را به دست باد بسپاریم تا از شاخه های دلمان جدا کند.
زمستان که برسد دردهایمان یخ می‌بندند
لیز میخوریم زیر نگاه سنگین تنهایی
و آنوقت است که بغضُ دلمان با هم می شکند.
پاییز را از دست ندهیم…
زمستان اگر فصل شکستنِ بغض ها باشد،
ایمان بیاوریم که پاییز فصل شکستن غصه هاست…


جمعه و پاییز و کمی حالِ خوش
جمعه و سرما و درختان زرد
هرکه به حالی شده مشغول‌تر
حالت غم از همه معمول‌تر …
من ولی آرام و صبورم چو سَروْ
فارغم از غصه و غم‌های شهر
لیک اگر خاطره بُگذارَدَم…


در هوای شورانگیز پاییز ؛ می شود مُرد برای تویی که گاهی دست هایت را توی جیبت می کنی و زیر باران و روی برگ های خشک خیابان ، قدم می زنی .
می شود مُرد برای تو ؛ وقتی پشت سنگر کلاه و شال گردنت شبیه فرشته هایی که سردشان شده ، پنهانی و هرم نفس های داغ و معجزه خیزت را به بی هواییِ خیابان های سرد و مه گرفته می بخشی .
برایت می شود مرد ؛ وقتی که گونه هایت از سرمای پاییز ، گلگون شده ، سرت را پایین انداخته ای و همینطور بیخیال و دلبرانه از کنار جدول های خیابان عبور می کنی .
خدا تو را در دوست داشتنی ترین حالتِ ممکن آفریده ،
و پاییز و من را برای دیوانگی …
باید در دل خیابان های پاییز ، تو را دید ، بوسید ، عاشقت شد و برایت مرد ،
همین !


پاییز که می شود ؛
حواستان به آدم های زندگی‌تان باشد
کمی بهانه گیر می شوند ،
حساس می شوند ،
“توجه” می خواهند !
دستِ خودشان که نیست …
این خاصیت پاییز است ،
آدم ها را از همیشه عاشق تر می کند …
مگر می شود پاییز باشد و دلت هوای قربان صدقه های از ته دلِ کسی را نکند ؟!
مگر می شود پاییز باشد و دلت هوس نکند عاشق باشی ؟!
که عاشقت باشند ؟!
باد باشد، باران باشد … و یک خیابان پر از برگ های خشک و نارنجی …
تو باشی و تو ،
تو باشی و او …
فرقی ندارد !!!
قدم زدن در بساط دلبرانه ی پاییز ، همه جوره می چسبد …


تنها به تنهایی تو می اندیشم
کاش می آمدی روبروی روزی از روزگار ما،
کاش می‌آمدی با باد میگفتی یک دقیقه آرام بگیرد
کنار پرچین خانه ما گلی گمنام
بعد از هزار بهار هنوز خواب همان پاییز کجمریز را میبیند..
آیا سزاوار نبود همه‌ی ما شبیه ترانه‌هایمان می‌زیستیم؟!


خیلی به فلسفه ی رنگ ها فکر کرده ام. به فلسفه ی فصل ها هم.
به اینکه چرا زرد رنگ جدایی ست اما پاییز عاشقانه است. به زمستان که سفید است، اما سیاهیِ شبهایش بیشتر در خاطرمان زنده است.
به سبز، به سرخ، بنفش یا آبی.
به عقیده ی من رنگ ها فقط اسم اند، فصل ها فقط نامند. چیزی که به آنها هویّت می دهد حالِ دلِ ماست.
باور کنید آدم هایی را دیده ام که “ زرد” کنارِ سفره ی هفت سینشان نشسته اند. آدم هایی را دیده ام که “سبز” میانِ برف ها، درست چلّه ی زمستان،شانه به شانه ی محبوبشان قدم می زدند.
اصلا برای من هر بار مشکی، رنگِ بهار است. سیاهی رنگِ تازه شدن است، رنگِ نو شدن. وقتی که تو هربار، شال از سرت می افتد.


یلدا آخرین دلبریِ پاییز است
مانند زنی که درست لحظه‌ی رفتن،
گیسوان مشکی بلندش را باز می‌کند…


هوای دونفره ؛
هیچوقت نفهمیدم کدام هواست !
اخر هوایِ تو ،
سر به هوا همیشه به سرم میزند …
فرقی هم نمی کند غروبِ بارانیِ پاییز باشد
یا لنگِ ظهر در دل تابستان !
شبِ سرد در چله یِ زمستان باشد
یا صبحِ روح انگیزِ بهار !
هوای من ، به هوای تو همیشه دونفره است


با غروب‌های غمگینی که دارم
با آسمانِ نیمه ابری چشمانم
با ایمانِ معصومانه‌ام به حفظِ هر چه خاطره
با شوقی که بدونِ تو ، از روزگارم پرّ می‌‌کشد
بگو
فرزندِ کدامین فصل باشم
که پاییز را به یادت نیاورم
و رنجِ مبهمِ برگ ریزان را ؟


من را بی تو نمیشود.
تو فرض کن:
ریاضی بدون عدد،
دیوان بدون حافظ،
باغچه بدون گل،
شمال بدون درخت،
پاییز بدون باران میشود؟
نه نمیشود…


پاییزم را با تو شریک میشوم
برگ به برگ، باران به باران
تو کنارم می‌مانی
و من قدردان بودنت
پاییز را بهار میکنم


برگ ها رویِ دستِ خیابان جان‌ می دهند!
وقتی امضایِ پاییز،
پایِ تمام نبودنت هایت،
آرزو هایم را
به یغما می برد..‌.


پاییز بارش را زمین گذاشت
و چمدانش را گشود
البته که می‌دانی سوغاتی‌اش چیست؟
برای همین خواستم بگویم
شعر وُ شال گردن ام را
همیشه همراه خودت داشته باش
تا سرمای استخوان افکنِ دلتنگی
به انزوایِ روزهایت نفوذ نکند

پاییز است، مراقبِ تنهایی‌ات باش.


پاییز که در خیابان اتراق کرد ، تازه آغاز عاشقی ست ،
می چسبد کسی را دوست داشته باشی و کسی دوستت داشته باشد ، می چسبد دست هایت را توی جیبت ببری ، در فکر و خیال غوطه ور شوی و نفس های عمیق تری بکشی …
می چسبد که پنجره را باز بگذاری ، در سرمای اتاق بنشینی ، خودت را در امنیت گرم پتو بپیچانی و نوشیدنی داغت را بنوشی ،
می چسبد که کلاه و شال و بارانی ات را بپوشی ، از خانه بزنی بیرون و آرزو کنی ای کاش باران ببارد که ترکیب باران و پاییز و برگ های خشک ، عجب معرکه ای می شود !
پاییز که باشد ؛ بغل می چسبد ، چای می چسبد ، حتی خیال می چسبد ! مثلا در میان خلوت گذرگاه ها قدم بزنی و خیال کنی پشت درخت های مه گرفته ، قلعه ی اسرارآمیزی ست که انتظار ورودِ تو را می کشد ، پشت ابرها اژدهای پیر و خسته ای با تو حرف دارد و پشت کوه ها دهکده ی پری های کوچکی ست که به جز عاشقی و دوست داشتن ؛ کارِ دیگری بلد نیستند ،
می چسبد دیوانه باشی و خیالبافی کنی ،
اصلا پاییز را برای دیوانگی ساختند !


اینجا پاییز است
برگ ها زرد و
پر از دلهرهِ افتادن،
باد در مسلخ خود
پی تاراج درخت آمده است
ابرها در پی هم
طوفان در راه است
پی بر هم زدن
خوابِ گل نسترن
باغچه خانه ما ،
پنجره می لرزد
باز هم باد برای زدن سیلی
به او آمده است
یک نفر در پاییز
می دود چتر به دست
پر از ترسِ
فرو ریختن
و ویرانی
بازی برگ و درخت
و پاییز،
می دود تا برسد
زیر سقفی
جای امنی
بغلِ دیواری
گر چه در مسلخ باد
هر کجا برگ رَود
قربانیست…


بیشتر بخوانید:

۷خاصیت شگفت انگیز نارنگی برای سلامتی

تفاوت کرونا با سرماخوردگی در چیست؟

علل روانشناسی دیدن خواب تعقیب شدن و فرار چیست؟

علت روانشناسی و معنای خواب سقوط کردن چیست؟

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *